نفرين عنكبوت

سولماز مرتضاوند
solmaz76@yahoo.com

نفرين عنكبوت


سولماز مرتضاوند

مدت طولاني بود مگس تكان نخورده بود.حوصله عنكبوت سر رفت .گرسنگي هم اذيت مي كرد.از كنج ديوار پايين آمد وروي تور ايستاد .تور تكان خورد مگس بالهايش را بهم زد وسرش را چرخاند.عنكبوت خودش را لعنت كرد.بازهم عجله كرده بود .مگس هنوز زنده بود بال ميزد.

احتمالأ اين اولين پروازش بود.شايد مادرش هنوز فرصت نكرده بود درباره عنكبوتها وتارهاي آنهابه اوهشدار بدهد.

تقلا مي كردونمي دانست كه بيهوده است .اما عنكبوت ديده بود كه مگسهاي بالغ و پير هم كه مي دانستند تا نفس آخرتلاش مي كردند. خودش هم اگر بود همين كار را ميكرد.دلش مالش رفت خيلي گرسنه بود.مگس را نگاه كرد و به بخت بد خودش لعنت فرستاد.طعم مگس زنده را فراموش كرده بود.اوايل كه از گرسنگي به ستوه آمده بود خواسته بود بزند به رگ بيخيالي ولي نتوانسته بود. ميدانست كه حالا هم نمي تواند.تا نزديك ميشد وصداي مگس را مي شنيد دردي تلخ و كهنه در دلش مي پيچيد.

آن روز وقتي به تور نزديك شد كاملأ سير بود براي همين عجله اي نداشت .مگس به تور چسبيده بودوتكان نمي خورد. تازه توي تور افتاده بود .خودش به تور خوردن مگس را از روي سقف ديده بود.

مگس از همان اول بي حركت مانده بود .براي همين توجهش جلب شد. نزديكتر كه رفت مگس سرش را چرخاند ونگاهش كرد.ساكت .نه تكاني نه سروصدايي .مگسهاي ديگر فغان ميكردند ولي او...

با كنجكاوي مگس را ورانداز كرد. مگس ماده بود. دوقطره اشك از چشمهاي مگسيش چكيد. عنكبوت يكه خورد. هميشه برخورد با چيزهايي كه برايش عجيب و نامنتظره بود ناراحتش ميكرد. زندگي عنكبوتي منظم و به قاعده اي داشت . براي همين واكنش مگس ماده با عقل عنكبوتيش
جور در نمي آمد.
همينطور حيران مگس را نگاه ميكرد طوري كه صداي نازك مگس را به زحمت شنيده بود.

-زود باش

با ناباوري پرسيده بود: عجله داري

-بله

موضوع جالبتر شده بود. ديگر از فكر خوردن بيرون آمده بود. لنگر انداخته بود روي تور و سؤال كرده بود چرا؟ و او گفته بود كه چه فرقي ميكند. واهميتي ندارد وعنكبوت اصرار كرده بود.

بعد مگس از عاشق شدنش گفته بود واز جفتش .از دوران كوتاهي كه با هم پريده بودند به هم پيچيده بودند.از قهرهايشان گفته بود از بي تابي هايشان .نوازشهايشان وصدايش از اندوه وافسوس لرزيده بودواز گمشدن جفتش گفته بود چند روز پيش وسراسيمگيش وبعد هم كه خبرشده بود كه در تار عنكبوتي گرفتار شده بوده و بقيه ماجرا هم كه گفتن نداشت.

واينكه حالا فقط ميخواست بميرد.

دل عنكبوت گرفته بود.نمي دانست عشق چيست .همانوقت هم خيلي جوان نبود.اينجا وآنجا با عنكبوتهاي ماده پريده بود به اقتضاي نياز .بعد هم هر كدام رفته بود سي خودش .نه دلش لرزيده بود
نه بيتاب شده بود.

حتمأ حكايت غريبي بوداين عاشقي كه مگس اينطور نااميد بود وتسليم مرگ.مدتي مبهوت مگس را نگاه كرده بود.بعد خورده بودش با وجودي كه سير بود چون خودش خواسته بود.اما دلش تا روزهاي متوالي سنگين بود و آزارش ميداد.

فكركرده بود كه آيا جفت زن را او خورده بود؟يادش نمي آمد.قبلأ حرفهاي مگسها را گوش نمي كرد.اگر هم مگسي از عشق يا معشوق چيزي گفته بود يادش نميامد .درهرصورت آن حوالي عنكبوت هاي ديگري هم بودند.

بعد تصميم گرفته بود كه از اين به بعد به حرفهاي مگسها گوش كند تا هيچ مگس عاشقي را نبلعد.

وديگر نتوانسته بود هيچ مگسي بخورد.همه مگسها از جايي مي آمدند.هميشه كسي منتظرشان بود.

مادراني بودند كه جايي فرزنداني داشتند.مرداني كه به سراغ جفتهايشان مي رفتند.
پسراني كه پدر پيري چشم براه داشتند.مگسهايي كه از راه دوري مي آمدند و دنبال گمشده اي بودند. مگسهاي زيادي ديده بود.مگسهايي كه در كلاسها گشته بودند.مگسهايي كه فقط مستراحها را ديده بودند.

مگسهاي عارف .مگسهاي عاشق .مگسهاي احمق.مگسهاي فداكار .مگسهاي خودخواه .مگسهاي تنها.مگسهاي دزد .مگسهاي خائن. خيلي چيزها از زندگي مگسها شناخته بود. داستان روياهايشان. آرزوهايشان.ترسهايشان.اميدها وكابوسهايشان. دلتنگي ها واندوههايشان را شنيده بود.وهيچكدام را نتوانسته بود بخورد مگر فقط يكبار مگسي را كه حماقت و خودخواهيش اورا به خشم آورده بود.اما حتي خوردن او هم باعث دلپيچه شده بود.

بعداز ديدن مگس عاشق نمي توانست هيچ مگسي را بخورد مبادا عاشقي باشد ومعشوقي منتظرش.

بعدها از زندگي مگسها آنقدر مي دانست كه با ديدن هر مگس مي توانست زندگيش رادر نگاهش بخواند و همين كافي بود كه حتي تصور هضم مگس هم دلش را آشوب كند.

به مرور تحليل رفته بود .مدتهاي طولاني فقط گردوخاك خورده بود يا حشره هاي مرده كه تصادفأ پيدا ميكرد. ضعيف تر كه شده بود تصميم گرفته بود به حرفهاي مگسها گوش نكند.براي همين به تورنزديك نميشد تامگس خشك ميشد و ميمرد.مزه مگس مرده مزخرف بود ولي به گرسنگي شرف داشت.

مدتها بود كه فقط مگس مرده ميخورد.سخت بود .بايد مي نشست و از دور انتظار ميكشيد .بعضي وقتها هم مثل الان عجله ميكرد.و بد شانسي مي آورد .چون اگر مگس زنده بود كاري از دستش بر نمي آمد.

دوباره مگس جوان را نگاه كرد.زندگي مگسها رابهتر از خودشان ميشناخت.مي دانست كه الان مادرش منتظر اوست وهميشه منتظرخواهد بودهر بار كه پرواز كندواز او دور شود.بعدها هم بزرگ مي شد. شايد هم عاشق ميشد كه در اينصورت هميشه نگران معشوقش ميماند.بعدتر ها هم نگران بچه هايش و..

تازه هميشه نگران خودش هم بود.فكر كرد يك زندگي مگسي ارزش اين حرفها را نداشت .اگر اورا ميخورد از همه اين هراسها نجات پيدا ميكرد.
ياد مگس عاشق افتاد.

خيلي گرسنه بود.نزديكتر رفت وكمي ديگر مگس را نگاه كرد.بعد با خستگي بند نزديك مگس را كشيد تا باز شد ومگس پايين افتاد روي زمين .بي حركت .گيج بود احتمالأ. ولي چند لحظه ديگر بلند ميشد وپرواز ميكرد.

عنكبوت خزان خزان به سمت گوشه سقف رفت تا گرد و خاك پيدا كند.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30062< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي